ماهیم هی میخواست یچیزی بهم بگه...
تا دهنشو باز میکرد آب میرفت تو دهنش...
نمیتونست بگه...
دست کردم تو تنگ درش آوردم...
شروع کرد به بالا و پائین پریدن از خوشحالی...
دلم نیومد دوباره بندازمش تو آب...
انقدر بالا و پائین پرید که خسته شد و خوابید...
دیدم بهترین وقت، تا خوابه بندازمش تو آب...
ولی الان چند ساعت بیدار نشده...!
یعنی فکر کنم بیدار شده، دیده انداختمش اونجا قهر کرده...
><><><><><><
این داستان آدمهاییکه کنارمون هستند؛
دوستشون داریم، و دوستمون دارند،
اما ما رو نمیفهمند، و تو دنیای خودشون دارند بهترین رفتارو با ما میکنند...!
- ۰ نظر
- ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۳۱